۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

صمیمیت


حس شناخته شدن. اینکه ببینی کسی تو رو می شناسه خیلی لذت بخشه. این حس هرچی پیچیده تر  باشی یا زندگیت زوایای پنهان بیشتری داشته باشه کمتر بهت دست می ده. به خاطره همین حسه لذت بخشه که ما اسرارمون رو به دیگران می گیم. البته دلایل دیگه ای هم ممکنه داشته باشیم مثل کم کردن درد و رنجمون ولی این احساس شناخته شدن به ما یه جور منحصر به فردی می ده که به وسیله ی دیگری یا دیگران تایید شده.
 قتی کسی حرفی می زنه یا کاری می کنه که نشون می ده من رو می شناسه ارزشش برام خیلی بیشتر میشه. یه دلیلش حتمن اینه که من مثل هر آدم دیگه ای خودم رو دوست دارم یا اصلن خودخواهم اما یه دلیل مهم ترش اینه که می فهمم اون آدم دوست داشتنش واقعی تره چون توجهش به دیگری (که اینجا من هستم) زیاده. اما باز این حس وقتی دوطرفه باشه یه حس و حال دیگه ای پیدا می کنه که ما بهش میگیم صمیمیت. دوستان صمیمی خیلی چیزها رو لازم نیست برای هم توضیح بدن یا از هم بپرسن، براشون واضحه. اینکه همچین آدمایی رو کنار خودم دارم یه موهبته. آدم هایی که به اندازه ی انگشت های یک دست هم نیستن.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

بدون عنوان


«هم می دونم شوخی کردی، هم می دونم سرماخوردگیت از سیگاره تو بالکنه. من اگه تو رو نشناسم که باید برم ...»

سرماخوردگی2


وقتی آدم به خاطر تب و قرص سرماخوردگی احساس می کنه در خلسه ی عارفانه فرو رفته !

سرماخوردگی


این سرماخوردگی زندگی منو ریخته بهم. باز مجبور شدم بلیتم و کنسل کنم، بس که حالم بد بود. کی می خواد برای استادای محترم توضیح بده؟ به قول یکی از رفقا: ای واااااویلا

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

فال یلدا


اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست /منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست‏
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي/عيش بي‏يار مهيا نشود يار كجاست‏

انگار گفته بودی لیلی


انگار گفته بودی لیلی رو که تموم کردم ساعت 6 صبح بود و من داشتم به همه ی زن هایی فکر می کردم که می شناختمشون، به همه ی چیزهایی که ازشون می دونستم. به این فکر کردم که من هنوز سی سالم نشده و دوستام هم همین طور اما چیزهایی که دیدم و شنیدم به نظرم ماله سی ساله اول زندگی نیست، هر کدومش یه کتابه. به این فکر کردم که برای زن هایی که می شناسم چیکار کردم و جوابم «هیچی» بود. کتاب رو که بستم احساسم این بود که ما جزیره های دورافتاده ای نیستیم که به هم کاری نداشته باشیم و سرنوشت و دنیای همدیگر و نادیده بگیریم، ما به هم مربوطیم و سرنوشتمون به هم متصله. احساس می کردم هر بی تفاوتی و سکوتی در برابر دیگری برای خودمون هم عاقبت سنگینی رو در پی داره. و حس می کردم که ترس اشتباه ترین احساس دنیاست. ترس لعنتی

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

چنار

                                                                                                            محوطه ی سعدآباد-آذر89
شاید بهتر بود اسم اینجا رو می ذاشتم «چنار». اگه شما هم چند سال تو شهری زندگی می کردین که درختاش خزون ندارن و تو پاییزم سبز می مونن، قدر چنارهای تهران و برگ ریزون رو بیشتر می دونستین.

داستان های ایرانی


به داستان های ایرانی علاقمند شدم و به جای پروپوزال نوشتن مشغول داستان خوندنم. کتاب «پاگرد» محمد حسن شهسواری خیلی به نظرم خوب بود. هم مضمونش و هم سیستم نوشتنش. کم کم دستم اومده که از داستان هایی بیشتر خوشم می آد که یه مقدار پیچیدگی داشته باشه نه  اینکه خیلی ساده شروع بشه و بره جلو. کتابی مثل «سورِبز» رو به دلیل سیستم نوشته شدنش انقدر دوست دارم. اینجور کتاب ها شعور خواننده رو به حساب می آرن. غیر از این کتاب هایی رو دوست دارم که باعث می شن فکر کنم و البته یه ته مایه ی سیاسی هم دارن. اینا هیچکدوم خودآگاه نبوده ولی وقتی به کتابای مورد علاقه ام نگاه می کنم می بینم این موارد کم و بیش توشون هست، مثل «عقاید یک دلقک»، «بار هستی»، «سمفونی مردگان» یا همین «سوربز». به هر حال بعد از خوندن «یوسف آباد خیابان سی و سوم» و «پاگرد» (البته این دو تا کتاب با هم متفاوتند کاملن ولی هر دو شعور مخاطب رو در نظر می گیرن و آدم هایی از جنس خودم رو می تونم تو این کتاب ها ببینم) به داستان ایرانی بیشترعلاقمند شدم، البته قبلش هم «فریدون سه پسر داشت» رو خونده بودم و خیلی برام جالب بود. یه دلیل دیگه ی جالب بودن این کتاب ها احتمالن اینه که در زمانه ی من اتفاق افتاده و من این آدم ها رو در دنیای واقعی می شناسم و دیدم، خصوصن اینکه من فضای رئال رو بیشتر ترجیح می دم.
یکی بیاد من و بلند کنه بشونه پای پروپوزال! گرچه به شدت سرما خوردم و فعلن خیلی به خودم سخت نمی گیرم.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

مثل هیچکس


هیچ کس نمی فهمه عاشق چیه تو شدم. هیچکس نمی دونه، حتی خودت. عاشق این اخلاقتم که از چیزی می گذری که خیلی می خوایش چون می دونی خواستنش درست نیست. چون انسانی. نگاهش می کنی و می گی: «این دیگه خیلی زیاده رویه» و  می گذری، از چیزی که بهت تقدیم شده بود. همین اخلاقت منحصر به فردت می کنه. اما هیچکس نمی فهمه. هیچکس. مگر کسی که قبلن زخمی شده، یا چیزی رو به زور ازش گرفتن. فقط همچین کسی قدر تو رو می فهمه. حیف. کاش زندگی ساده تر بود یا من آدم ساده تری بودم.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

عشق


و عشق همیشه میل به خود ویرانگری دارد... 

بدون عنوان


چقدر انسان رو متناقض آفریدی. موجود اجتماعی که به تنهایی نیاز داره. موجود تنهایی که به اجتماع نیاز داره.

اضطراب خرید!


جدیدن متوجه شدم تنهایی خرید کردن من رو مضطرب میکنه! فکر کنم اینو به هر کی بگم، به خصوص اونایی که منو میشناسن، تعجب کنن یا اصلن باور نکنن. ولی وقتی تنها می رم خرید فقط می خوام سریع تموم بشه و از مغازه بیام بیرون! یعنی چرا اینطوریم؟ فعلن که نظری ندارم!

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

چلچراغ

زمان دانشجویی عاشقش بودم. اول از همه می رفتم صفحه ی آخرش و کمیک استریپ های بزرگمهر حسین پور رو می خوندم. بعد هر چیزی که ابراهبم رها نوشته بود، شب نشینی در جهنم بود یا نامه به یه بنده خدایی یا زورخونه، یه زمانی هم محرمانه رو فقط به خاطر ایکه ابراهیم رها می نوشت دوست داشتم. بعد می رفتم سراغ نوشته های بزرگمهر شرف الدین و از اینکه یه آدمی انقدر عمیقه لذت می بردم. بعد هم اکثرن نوبت علیرضا میراسدالله بود که سلیقه ی هیچ بنی بشری رو تو موسیقی قبول نداشت و من چقد گروه های مختلف و خوب موسیقی رو اینطوری شناختم. آرش خوشخو و منصور ضابطیان هم از نویسنده های مورد علاقه ی من بودن و بعدم می رفتم سراغ شرمین نادری با اون نگاه صمیمانه اش. آخرش هم هر چیز دیگه ایه از مجله مونده بود، کلیک، کرم کتاب، نوشته های سجاد صاحبان زند، علی میرمیرانی، عرفان نظرآهاری، لیلی نیکونظر و.. رو با ولع می خوندم. بعدها این آدما کم کم از چلچراغ رفتن و من هم به مرور کمتر چلچراغ خریدم. با سیاست های مجله مشکل داشتم که باعث می شد این آدمایی که قلمشون رو دوست داشتم دیگه اونجا دور هم نباشن و یه همچین تغذیه ی روحی رو از دست بدم. گرچه بعدن فکر کردم چلچراغ هرجوری هم که باشه خوبه، وجودش ضروریه و به فریدون عموزاده خلیلی اعتقاد پیدا کردم و دیدش رو تحسین کردم و مطمئنم آدمای چلچراغ همیشه حرف های خوبی برای زدن داشتن و دارن.
دلم گرفته. دلم تنگ شده. کاش از جای دیگه ای سربلند کنی چلچراغ.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

هرمافرودیت


گاهی فکر می کنم کاش ما هرمافرودیت بودیم. ش.ه.و.ت ج.ن.س.ی نداشتیم یا اصلن مرد و زن نبودیم. مثل دوران مهدکودک بودیم و می تونستیم خیلی چیزا رو نفهمیم یا بهشون اهمیت ندیم. گاهی انقدر می تونم یه پسر رو بدون در نظر گرفتن جنسیتش دوست داشته باشم که دلم می خواد اینو بتونم بهش بگم. بغلش کنم محکم، و ببوسمش. اما چون اینجا مهدکودک نیست و ما هرمافرودیت نیستیم جلوی خودم رو می گیرم.

شلنگ!


خاله مهربونه می گه: «قبلن فکر می کردم فقط خودم می رم جهنم، بقیه رو خوب می دیدم. حالا فکر می کنم همه مون میریم جهنم!»
امروز فهمیده یکی از معلم ها توی دبیرستان بچه ها رو با شلنگ می زنه. بدتر از اون، بچه ها فکر نمی کردن که می تونن اعتراض کنن یا حقی ازشون ضایع شده. خیلی اتفاقی سرکلاس بهش گفته بودن.
بغض داشت. منم همین طور.
این ندونستن حقوق اولیه و بدیهی، این اعتراض نکردن، از سر تا ته این مملکت رو گرفته.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

مملکته داریم؟


سینما ساحل اهواز تابلوی فیلم «لطفن مزاحم نشوید» رو زده، بلیت «سن پطرزبورگ« رو می فروشه. مملکته داریم؟

کتاب


واقعن فهمیده ام کتاب مرا با خودش می برد. از همه چیز جدایم می کند. غرق می شوم. سر بالا می کنم، یادم می آید می بینم غصه هام را مدت هاست فراموش کرده ام. راستی اینجا کجاست؟

دخترک


امروز یه دختر بچه دیدم.خیلی راحت بود و خیلی خوشحال به نظر می رسید. تو ایستگاه راه آهن بودیم. تو مدتی که منتظر بودیم قبل سوار شدن تقریبن با همه ی بچه هایی که تو ایستگاه بودن دوست شد. چی میشه که بچه ای اینطور میشه؟ مامانش آدم راحتی بود. حواسش خیلی به بچه بود ولی آزادی بچه رو نمی گرفت و از دور حواسش بود. مادرش اعتماد هم می کرد به مردم، وسایلش رو سپرد به ما و رفت آب معدنی گرفت. اول آب معدنی رو داد به دخترش و ازش خواست درش رو باز کنه. دخترک دو سال و نیمه بود حدودن. دخترک بطری رو به سمت مامانش گرفت که یعنی اون بازش کنه، مامانش گفت: سعی کن، می تونی. من و دوستم داشتیم به این فکر می کردیم اگه ما بودیم از اول آب رو می گرفتیم و خودمون درش رو برای بچه باز می کردیم! یه ذره که دخترک تلاش کرد آب رو گرفت و براش باز کرد. وقتی دخترک  داشت آب می خورد یه مقدار روی دامنش ریخت، به مامانش با ناراحتی نگاه کرد، مامانش با یه نگاه مطمئنی بهش گفت: «اشکال نداره مامان جان. عیب نداره». ما تقریبن فهمیدیم چرا دخترک انقدر راحت و خوشحال بود و آزاد.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

آدم ها


فکر می کنم زندگی خیلی ربطی به موفقیت و تحصیلات و کار و اینجور چیزها نداشته باشد. یعنی نه اینکه نداشته باشد ها، دارد، اما اصلش اینها نیست. الان برای من حداقل، زندگی آدم های دور و برم است. این ها که دوستشان دارم، دوستم دارند. وقتی به پشت سرم نگاه می کنم، توی خاطراتم، فکر نمی کنم به فلان موفقیت یا بهمان شکست، همه اش این آدم ها هستند که رژه می روند جلوی چشمم. نه اینکه همه اش هم خاطرات خوب باشد، نه، آدم بد هم توی زندگی ام بوده، اما کلن آدم می بینم فقط. حتی کارم، درسم، مسائل جدیم را هم با آدم ها می بینم. کی چطور بود، با کی خیلی می خندیدیم، با کی چه ماجراهایی داشتیم، با کی درد دل کردیم. رنگ زندگی به آدم هایش است انگار و نگاه می کنی می بینی چقدر برایت مهم شده اند بدون آنکه قرار بوده باشد.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

مملکته داریم؟


همه جا به دانشگاه های درست حسابیشون اضافه می شه اینجا صبح پا می شی می بینی درِ یکی از معدود دانشگاه های حسابیه مملکتو تخته کردن!
مملکته داریم؟

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

روانشناس لازم


من با اینکه روانشناسی خوانده ام و می خوانم و اعتقاد دارم آدم ها تا پای مرگ هم باید روی خودشان کار کنند اما به روانشناسان و مشاوران وطنی خیلی بی اعتقادم، هرچه هم بیشتر می گذرد، هرچه می خواهم اینطور نباشم بدتر می شود. تقصیر من نیست واقعن، تحصیل در دانشکده ی روانشناسی و حشر و نشر با اساتید مختلف که هر کدام کلینیکی هم برای خودشان دارند و نهایتاً مراجعه به روانشناس بعد از کلی جستجو من را ناامیدتر کرده است.
روانشناسان ما به جای حرف زدن با علم شان، با اعتقاداتشان حرف می زنند، با باید نبایدهای جامعه، نه علم روانشناسی. بعضیشان بدتر از مادربزرگت برایت نسخه می پیچند. قضاوت می کنند ناجور. تعمیم می دهند وحشتناک. دخترها، پسرها، مردها، زن ها...
حالا من مانده ام آدم اینجا «روانشناس لازم» شده باشد باید چه خاکی بر سر کند احیانن.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

بارون


بارون میاد. دعا کرده بودم قبل از اینکه برگردم شهرستان، تهران بارون بیاد؛ چه دعای خوبی کردم!

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

آغوش سرد


دیشب توی قطار یکی از خانوم ها که همسن و سال خودم بود از دختری تعریف می کرد، باز هم همسن و سال ما که سوار یک تاکسی زرد شده بود. راننده یک سرباز را هم سوار کرده بود. راننده و سرباز بین راه شروع به آزار دختر می کنند و می خواستند به او تجاوز کنند. دختر خودش را از ماشین به بیرون پرت می کند یا پرتش می کنند. به هر حال  به خیر می گذرد گرچه انقدر وحشیانه رفتار کرده بودند که کبودی هایی بر روی بدن دخترک به جا بماند. تا اینجای قضیه ناراحت شده ام اما برایم چیز جدیدی نیست. چیزی که خیلی بیشتر ناراحتم می کند این است که نامزد دخترک مدتی نمی خواهد او را ببیند و نمی تواند با خودش کنار بیاد که دخترک را ببیند یا نه. این هم البته نباید برایم عجیب باشد اما نمی توانم هضمش کنم. فکر می کنم همچین اتقاقی در جامعه ی بی در و پیکر ما برای هر زنی ممکن است بیفتد. اتفاق بدی هم هست، انقدر بد هست که از درون خرد بشوی. بعد نزدیکترین کس آدم ول کند برود به خاطر چیزی که تقصیر تو نیست؟ پس این نزدیکترین کس اصلاً به چه درد می خورد؟ اصلاً نباشد بهتر نیست؟ بودنش انگار یک احساس گناه بی دلیل به آدم می دهد. انگار بیشتر خرد می شوی. بیشتر احساس تنهایی می کنی و فکر می کنی گرمترین آغوش ها هم برایت سرد است.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

حافظ


دور است سر آب از این بادیه هشدار        تا غول بیابان نفریبد به سرابت

وطن واقعی آدمی

چیزی توی آدم های اطرافم هست که باعث می شه بارها خدا رو به خاطرش شکر کنم. من خیلی سپاسگزارم به خاطر بودن این آدم ها در کنار خودم. به خاطر مهربونیاشون، معرفتشون، دوستیشون و بودنشون. من تو زندگیم هدایای زیادی از خدا گرفتم اما مهمترین این هدایا اول خانواده ام و بعد دوستام بودن. احساس می کنم همیشه راهی برای من باز بوده تا با آدم هایی آشنا بشم که خیلی دوست داشتنی و درست بودن. آدم هایی که هنوز براشون درست و غلطی وجود داره و هنوز به انسانیت و عمق زندگی فکر می کنند.
 خدایا خیلی ازت ممنونم به خاطر تک تک این آدم ها.
بورخس گفته: «اگرچه هرکس جایی را از آن خود می داند و می گوید من آنجا زندگی کرده ام، اما حقیقتاً منظور از موطن، حلقه ی کوچک دوستانی است که انس و الفت میانشان تعیین کننده ی موطن واقعی آدمیست.»

ازدواج

این چه چیزی در منه که وقتی خبر ازدواج دوستِ دخترم رو می شنوم به جای اینکه براش خوشحال بشم براش غصه می خورم و نمی فهمم چرا. مامانم می گه این یه چیزی در درونته که ازدواج رو ناراحت کننده می دونه. فکر می کنم درست می گه. گرچه ترجیح می دادم اینطور نباشه. برای پسرا ناراحت نمیشم این حس رو فقط درباره ی دخترا دارم.

سوربز

از اینکه ماریو بارگاس یوسا نوبل ادبیات رو گرفت خیلی خوشحال شدم. برای خودم هم عجیب بود که انقدر خوشحال بشم چون این چیزا هیچوقت برام مهم نبوده. این تاثیر کتاب «سوربز»ه.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

سخن هفته

«ما به همان اندازه که اکراه داریم کمبودها و ضعف های خود را ببینیم همان اندازه هم از دیدن خوبی ها و خردمندی های خود سرباز می زنیم.»
زن درون-رابرت جانسون

اساتید ما

تو جلسه دفاع یکی از بچه ها یه دوست رو بعد از چند ماه دیدم. دلم براش تنگ شده بود. می گفت از تابستون رفته پیش یه روانپزشک و داره باهاش کار می کنه. برای خودش کارت ویزیت چاپ نکرده بود. می گفت اگه اساتید بفهمن برای هیئت علمی شدن جلو پاش سنگ اندازی می کنن.
این خیلی ناراحت کننده است که ما تو دانشکده مون نمی تونیم رو استادها حساب کنیم که هیچ، تازه باید از سنگ اندازی ها و کاسب کاری هاشون هم بترسیم. یه دانشجو اینجا حتی روی راهنمایی اساتید هم نمی تونه حساب کنه.


مهر

سرم شلوغ شد یهویی. دانشگاه و یه عالمه کار و تنبلیایه من.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

دکه کتاب

من حسود نیستم. فقط کاش بقیه هم کتاباشون و اینجوری می فروختن. البته من خیلی از فروش کتاب تو سوپرمارکت خوشم نمیاد، اما نسبت به کتابفروشی، فراوانیه بیشتری داره در نتیجه دسترسی مردم بهش بهتره. کلن هر چیزی که بیشتر در دسترس شما باشه یا بیشتر ببینیدش، احتمال اینکه بخواید بخریدش بیشتر میشه. اینجوری امکان کتاب خریدن و کتاب خوندنه مردم هم میره بالا. البته می دونم ما سرانه ی کتاب خوندنمون خیلی بالاست، کلی میگم!
من دوست داشتم مثه این دکه هایی که مردم ازشون روزنامه و بیشتر سیگار می خرن، دکه هایی هم بود که کتاب می فروخت. شهر پر می شد از تصویر کتاب های مختلف و مردمی که کتاب ورق می زنن یا روی کتاب ها خم شدن. تصویر قشنگیه.

وظیفه ی مجلس


والا من جدیدن فهمیدم مجلس وظیفه ی اصلیش هماهنگی با دولت و دست نوازش کشیدن رو سر دولته. و البته رژه رفتن رو اعصابه ما. 

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

آهو

نشستم و دارم به همه ی دوستای خیلی نزدیکم فکر می کنم و اینکه چه چیزهایی توی این آدم ها دل من روبرده؟ خوب که نگاه می کنم میبینم چیزی که تو این آدما مشترکه اینه که با وجود اعتماد به نفسشون به چیزی غیر از خودشون هم اهمیت می دن. فکر می کنن، فکر. عمق دارن به خاطره همین فکر کردن.
آدمی هست که فکر می کردم شاید از این قماش باشه اما حالا حس می کنم که نه، نیست. پیدا کردن آدمهای نزدیک با برنامه ریزی نیست. به آدمهای نزدیک زندگیم که فکر می کنم می بینم که قرار نبود با اینها نزدیک باشم اتفاقن. البته این دلیل دیگه ای هم داره، اونم سخت اعتماد کردن و آهسته پیش رفتن منه که خیلی ها تو دنیای امروز حوصله اش رو ندارن و خیلیا هم میمونن و همه چی رو بدتر میکنن و یه آدمی مثل من رم میکنه، فرار میکنه، جفتک میندازه و...
الان هم در آستانه ی یه رم کردنه دیگه ام. گرچه آرومم. خیلی خوب و آروم.

11سپتامبر



درباره ی حرف های احمدی نژاد در مورد 11 سپتامبر فقط میشه گفت:
کافر همه را به کیش خود پندارد.
اینکه حرفش راست بود یا توهم هم به مردم آمریکا مربوطه، نه به ما.

کوچولوی شاد


بهم میگه: حرص نخور.چه کاری از تو برمیاد. بیخودی اعصاب خودتو خرد می کنی. اصلن به این چیزا فکر نکن.
من فکر میکنم:  چقدر این آدم از من دوره. چقدر عمیق نیست. چقدر نمی فهمه که من اینم.
باز فکر می کنم سخت میگیرم، این بنده خدا به فکر منه. به فکر منه؟
ترجیح می دادم منو بشناسه تا اینکه فقط بخواد یه خانوم کوچولوی همیشه شاد و خندون باشم که به هیچی فکر نمی کنه. یه سبک مغزه بامزه. یا یه بامزه ی نهایتن روشنفکرنما، نه روشنفکر. کسی که فقط پز روشنفکری بده بدون هیچ ناراحتی، بدون هیچ هزینه ای.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

پارادوکس


وقتی تنهایی می خوای کسی باشه. وقتی کسی هست می خوای تنها باشی. مشکل کجاست؟ کس تو کسی نیست که باید باشه یا تنهاییت بزرگتر از اونیه که با کسی باشی؟ یا هر دو؟یا هیچکدوم؟ یا چی؟

پایان نامه


همکلاسی دیروز اس ام اس داده که انقدر روی پایان نامه اش کار نکرده تو این مدت که موضوع پایان نامه اش یادش رفته! می گه نمی دونم فقط من اینجوریم یا بقیه هم اینجورین؟ بهش می گم از من که نباید بپرسی من از تو بدترم! خدا به خیر کنه

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

به نام خدای مهربون


به دنیای نت خوش اومدم.هیچ نظری درباره ی اینکه اینجا چی می خوام بنویسم ندارم فقط می دونم نیاز داشتم به حرف زدن و وبلاگ نوشتن،احتمالن مثل همه ی کسایی که وبلاگ می نویسن و شاید برای معنا دادن به زندگی