۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

انگار گفته بودی لیلی


انگار گفته بودی لیلی رو که تموم کردم ساعت 6 صبح بود و من داشتم به همه ی زن هایی فکر می کردم که می شناختمشون، به همه ی چیزهایی که ازشون می دونستم. به این فکر کردم که من هنوز سی سالم نشده و دوستام هم همین طور اما چیزهایی که دیدم و شنیدم به نظرم ماله سی ساله اول زندگی نیست، هر کدومش یه کتابه. به این فکر کردم که برای زن هایی که می شناسم چیکار کردم و جوابم «هیچی» بود. کتاب رو که بستم احساسم این بود که ما جزیره های دورافتاده ای نیستیم که به هم کاری نداشته باشیم و سرنوشت و دنیای همدیگر و نادیده بگیریم، ما به هم مربوطیم و سرنوشتمون به هم متصله. احساس می کردم هر بی تفاوتی و سکوتی در برابر دیگری برای خودمون هم عاقبت سنگینی رو در پی داره. و حس می کردم که ترس اشتباه ترین احساس دنیاست. ترس لعنتی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر