۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

صمیمیت


حس شناخته شدن. اینکه ببینی کسی تو رو می شناسه خیلی لذت بخشه. این حس هرچی پیچیده تر  باشی یا زندگیت زوایای پنهان بیشتری داشته باشه کمتر بهت دست می ده. به خاطره همین حسه لذت بخشه که ما اسرارمون رو به دیگران می گیم. البته دلایل دیگه ای هم ممکنه داشته باشیم مثل کم کردن درد و رنجمون ولی این احساس شناخته شدن به ما یه جور منحصر به فردی می ده که به وسیله ی دیگری یا دیگران تایید شده.
 قتی کسی حرفی می زنه یا کاری می کنه که نشون می ده من رو می شناسه ارزشش برام خیلی بیشتر میشه. یه دلیلش حتمن اینه که من مثل هر آدم دیگه ای خودم رو دوست دارم یا اصلن خودخواهم اما یه دلیل مهم ترش اینه که می فهمم اون آدم دوست داشتنش واقعی تره چون توجهش به دیگری (که اینجا من هستم) زیاده. اما باز این حس وقتی دوطرفه باشه یه حس و حال دیگه ای پیدا می کنه که ما بهش میگیم صمیمیت. دوستان صمیمی خیلی چیزها رو لازم نیست برای هم توضیح بدن یا از هم بپرسن، براشون واضحه. اینکه همچین آدمایی رو کنار خودم دارم یه موهبته. آدم هایی که به اندازه ی انگشت های یک دست هم نیستن.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

بدون عنوان


«هم می دونم شوخی کردی، هم می دونم سرماخوردگیت از سیگاره تو بالکنه. من اگه تو رو نشناسم که باید برم ...»

سرماخوردگی2


وقتی آدم به خاطر تب و قرص سرماخوردگی احساس می کنه در خلسه ی عارفانه فرو رفته !

سرماخوردگی


این سرماخوردگی زندگی منو ریخته بهم. باز مجبور شدم بلیتم و کنسل کنم، بس که حالم بد بود. کی می خواد برای استادای محترم توضیح بده؟ به قول یکی از رفقا: ای واااااویلا

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

فال یلدا


اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست /منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست‏
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي/عيش بي‏يار مهيا نشود يار كجاست‏

انگار گفته بودی لیلی


انگار گفته بودی لیلی رو که تموم کردم ساعت 6 صبح بود و من داشتم به همه ی زن هایی فکر می کردم که می شناختمشون، به همه ی چیزهایی که ازشون می دونستم. به این فکر کردم که من هنوز سی سالم نشده و دوستام هم همین طور اما چیزهایی که دیدم و شنیدم به نظرم ماله سی ساله اول زندگی نیست، هر کدومش یه کتابه. به این فکر کردم که برای زن هایی که می شناسم چیکار کردم و جوابم «هیچی» بود. کتاب رو که بستم احساسم این بود که ما جزیره های دورافتاده ای نیستیم که به هم کاری نداشته باشیم و سرنوشت و دنیای همدیگر و نادیده بگیریم، ما به هم مربوطیم و سرنوشتمون به هم متصله. احساس می کردم هر بی تفاوتی و سکوتی در برابر دیگری برای خودمون هم عاقبت سنگینی رو در پی داره. و حس می کردم که ترس اشتباه ترین احساس دنیاست. ترس لعنتی

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

چنار

                                                                                                            محوطه ی سعدآباد-آذر89
شاید بهتر بود اسم اینجا رو می ذاشتم «چنار». اگه شما هم چند سال تو شهری زندگی می کردین که درختاش خزون ندارن و تو پاییزم سبز می مونن، قدر چنارهای تهران و برگ ریزون رو بیشتر می دونستین.

داستان های ایرانی


به داستان های ایرانی علاقمند شدم و به جای پروپوزال نوشتن مشغول داستان خوندنم. کتاب «پاگرد» محمد حسن شهسواری خیلی به نظرم خوب بود. هم مضمونش و هم سیستم نوشتنش. کم کم دستم اومده که از داستان هایی بیشتر خوشم می آد که یه مقدار پیچیدگی داشته باشه نه  اینکه خیلی ساده شروع بشه و بره جلو. کتابی مثل «سورِبز» رو به دلیل سیستم نوشته شدنش انقدر دوست دارم. اینجور کتاب ها شعور خواننده رو به حساب می آرن. غیر از این کتاب هایی رو دوست دارم که باعث می شن فکر کنم و البته یه ته مایه ی سیاسی هم دارن. اینا هیچکدوم خودآگاه نبوده ولی وقتی به کتابای مورد علاقه ام نگاه می کنم می بینم این موارد کم و بیش توشون هست، مثل «عقاید یک دلقک»، «بار هستی»، «سمفونی مردگان» یا همین «سوربز». به هر حال بعد از خوندن «یوسف آباد خیابان سی و سوم» و «پاگرد» (البته این دو تا کتاب با هم متفاوتند کاملن ولی هر دو شعور مخاطب رو در نظر می گیرن و آدم هایی از جنس خودم رو می تونم تو این کتاب ها ببینم) به داستان ایرانی بیشترعلاقمند شدم، البته قبلش هم «فریدون سه پسر داشت» رو خونده بودم و خیلی برام جالب بود. یه دلیل دیگه ی جالب بودن این کتاب ها احتمالن اینه که در زمانه ی من اتفاق افتاده و من این آدم ها رو در دنیای واقعی می شناسم و دیدم، خصوصن اینکه من فضای رئال رو بیشتر ترجیح می دم.
یکی بیاد من و بلند کنه بشونه پای پروپوزال! گرچه به شدت سرما خوردم و فعلن خیلی به خودم سخت نمی گیرم.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

مثل هیچکس


هیچ کس نمی فهمه عاشق چیه تو شدم. هیچکس نمی دونه، حتی خودت. عاشق این اخلاقتم که از چیزی می گذری که خیلی می خوایش چون می دونی خواستنش درست نیست. چون انسانی. نگاهش می کنی و می گی: «این دیگه خیلی زیاده رویه» و  می گذری، از چیزی که بهت تقدیم شده بود. همین اخلاقت منحصر به فردت می کنه. اما هیچکس نمی فهمه. هیچکس. مگر کسی که قبلن زخمی شده، یا چیزی رو به زور ازش گرفتن. فقط همچین کسی قدر تو رو می فهمه. حیف. کاش زندگی ساده تر بود یا من آدم ساده تری بودم.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

عشق


و عشق همیشه میل به خود ویرانگری دارد... 

بدون عنوان


چقدر انسان رو متناقض آفریدی. موجود اجتماعی که به تنهایی نیاز داره. موجود تنهایی که به اجتماع نیاز داره.

اضطراب خرید!


جدیدن متوجه شدم تنهایی خرید کردن من رو مضطرب میکنه! فکر کنم اینو به هر کی بگم، به خصوص اونایی که منو میشناسن، تعجب کنن یا اصلن باور نکنن. ولی وقتی تنها می رم خرید فقط می خوام سریع تموم بشه و از مغازه بیام بیرون! یعنی چرا اینطوریم؟ فعلن که نظری ندارم!