۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

...

بالاخره دارم دل می کنم!


تصمیم گرفتم به اسباب کشی موقت یا دائم شاید. یک دلیلش اینه که من فیل هوا کردنم خوب نیست برای همین خودم این روزها نمی تونستم وبلاگ خودمو ببینم یا کامنتی جواب بدم و دیگه این که احتمال می دم خواننده ها هم خیلی حوصله ی فیل هوا کردن نداشته باشن. خلاصه ترجیح میدم وقتی می خوام وبلاگ خودمو مشاهده کنم با پیغام «فیل هوا کنید» مواجه نشم، گرچه بلاگ اسپات رو بیشتر از بلاگفا دوست دارم. البته زندگی همش عادته، شاید یه روز بلاگفا رو بیشتر دوست داشته باشم. به هر حال از این به بعد تشریف بیارید به این آدرس تا بعد

بدون عنوان


تو هوای سرد و بارونی، دود سفیدی که از دودکش خونه ی روبرویی بیرون میاد رو خیلی دوست دارم. 

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

آسیب پذیر


تو فکرم که دنبال یه کاری باشم در رابطه با زنان و مسائلشون. این فکر و به هر کی گفتم یه جوری زده تو ذوقم. البته ایراد اصلی از خودمه که فکرمو گفتم. بهتره به فکر عمل کرد نه اینکه نظر کسی رو درباره اش پرسید. تیر خلاص دیگه امشب بود که نیچه گفت: «تو به درد این کار نمی خوری چون این مساله دقیقن نقطه ضعفته. تو آسیب پذیری. زن ها به کسی نیاز دارن که قوی باشه. تو ضعیفی.»
شایدم راست میگه. اگه قوی بودم فکرهامو تبدیل به عمل می کردم به جای اینکه درباره شون نظرخواهی کنم.

تا ببینیم


یه وبلاگ توی بلاگفا برای خودم ساختم ولی دلم نمیاد چیزی اونجا بنویسم! البته یه دلیلش هم ناقص بودن بلاگفا از خیلی نظرهاست. 

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

غم


ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند

بدون عنوان


خاله ی من یه مجرده 54 ساله است. چند روز پیش رفته بود از یه فروشگاه تو محله ی خودمون خرید کنه. ماشین شو پارک میکنه جلوی یه مغازه. داشته برمی گشته سمت ماشین که صاحب مغازه که نمی دونسته خانمی که داره می آد سمتش صاحب ماشینه برف پا کن ماشین رو می کنه و می شکنه! خلاصه خاله ی منم میره و بین شون جر و بحث می شه. توی دعوا هیچ زنی حضور نداشته. چندتا از مردها ازش دفاع می کنن و هی ازش می پرسن خانوم پس شوهرت کجاس. خاله ی من نمی گه مجرده، می گه شوهرش ماموریته. می پرسن به بچه ها زنگ بزنین لااقل، می گه نمی خوام نگرانشون کنم. میرن کلانتری و باز اونجا می پرسن پس آقاتون کجاس، باز می گه ماموریته. خلاصه با ترس و لرز و حمایت چندتا از مردهای محل حقش و می گیره. اومده خونه به من میگه شوهر کن که اینجوری نشی، اینجا آدم به مرد نیاز داره. من فکر می کنم به سایه ی یه مرد بالای سر همه ی زن های شهر. یه مرد برای همه ی زن ها کافیه دیگه، نه؟
چقدر تحقیرآمیزه هم برای زن ها و هم برای مردها. زن هایی که گاهی به خاطر فشار جامعه پس مونده های یه مرد رو قبول می کنن و مردهایی که  نه به خاطر خودشون بلکه فقط به خاطر امتیاز مرد بودن انتخاب می شن.

۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

ویران می آیی


کتاب «ویران می آیی» رو که می خوندم اشک امونم نمی داد. کتاب به نظرم اما گریه نداشت. فکر می کنم به خاطر این بود که من ویران شده بودم، ویرانِ تو...

بدون عنوان


خیلی وقته چیزی ننوشتم انگار. خوب ناراحتم از این اوضاع دست و دلم به نوشتن نمیره. این چه وضعیه آخه! هم کتاب خوب خوندم هم فیلم خوب دیدم هم لحظه های خوب داشتم که بشه درباره شون نوشت. لحظه های بد هم داشتم که دلم خواسته بنویسمشون. فقط وقتی اوضاع وبلاگستان و نت اینجوریه ترجیح میدم برم تو دفترچه خاطراتم چیز بنویسم! شایدم بهتر باشه برم یه خونه ی جدید پیدا کنم یا مثه خیلیای دیگه همین جا بمونم و سنگر و حفظ کنم. آخه جدن مملکته داریم!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

بهشت شاید...


دارم به این فکر می کنم که اگه یه روز آدما آزاد باشن، فقر نباشه، مردم خوشبخت باشن، کسی دروغ نگه، کسی حق کسی رو نخوره، ظلم نباشه، تبعیض نباشه، فساد نباشه... من به چی فکر می کنم! یا قراره چه جوری مفید باشم. به زندگیم چه جوری معنا بدم. یادمه یه بار با یه پسر کانادایی چت می کردم، نتونست هیچ مشکلی از کشورش دربیاره غیر از اینکه زندگی اینجا کسل کننده است! البته همیشه آدما به کمک هم نیاز دارن، همیشه میشه بهم کمک کنیم، همدیگه رو دوست داشته باشیم، همدیگه رو بشناسیم، از هم چیزای جدید یاد بگیریم، همدیگه رو شگفت زده کنیم.
آره! الان فکر می کنم فکرم اشتباه باشه. بهترین لحظه های زندگیم وقتایی بوده که کسی رو خیلی دوست داشتم، کسی منو خیلی می شناخته و دوستم داشته، به کسی آرامش دادم، کسی بدون اینکه درباره ام قضاوت کنه به حرفام گوش داده و آرومم کرده، به کسی واقعن اعتماد کردم، با کسی واقعن احساس امنیت کردم، وقتایی که با کسی به اوج فهمیدن رسیدم انگار لحظات اون رو من گذروندم و لحظات من رو اون گذرونده. و وقتایی که خودم بودم، وقتایی که از درون رها بودم، وقتایی که از ته دلم خندیدم، یا تو بغل کسی گریه کردم، وقتایی که به هیچی غیر از «در لحظه شاد بودن» اهمیت ندادم، وقتایی که هر چی تو سرم بوده گفتم و بلند بلند خندیدم. فکر کردن به رنج ها وظلم ها جزو بدترین لحظه های زندگیم بودن. چرا بدترین لحظه ها باید به زندگی معنا بدن؟ شاید چون می خوام تغییرشون بدم و به بهترین لحظه ها تبدیلشون کنم.
 زندگی توی بهشت هم می تونه با معنا باشه. قبلن همه ش فکر می کردم بهشت باید جای کسل کننده ای باشه ولی الان در همین لحظه فکر می کنم بهشت جای همچین بدی هم نیست، گرچه هنوز فکر می کنم تو یه چیزهاییش باید تجدید نظر بشه!
شایدم بهشت، درون آزاد، به آرامش رسیده و عاشق آدما باشه و پر باشه از لحظه هایی که در گذشته ازشون لذت بردیم و تکرار هزار باره ی اون لحظات.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

کتاب‌های عاشقانه


انگار همه کم کم دارن میرن تو فکر ولنتاین. کتابخون ها هم با کتاب به استقبالش می رن. این و این رو خوندم و هوس کردم منم یه پست بذارم. خودم الان دارم فکر می کنم چه کتابایی از بین کتاب هایی که خوندم عاشقانه بودن یا حداقل به اعماق احساساتم دسترسی پیدا کردم. کتاب های عاشقانه برای من این ها هستن یا حداقل الان به ذهنم می رسن:
 «شازده کوچولو» از سنت اگزوپری
 «فراتر از بودن» از کریستین بوبن
همین طور «ستایش هیچ» از بوبن با ترجمه ی پیروز سیار
«و حتی یک کلمه هم نگفت» از هاینریش بل
 «عقاید یک دلقک» شاید یه کتاب عاشقانه نباشه اما چون من رو یاد عشقم می ندازه برام عاشقانه است و همین طور «ساندیتون» از جین آستین

«عشق آنچه را دوست می دارد تیره نمی سازد چون در پی تصاحبش نیست. لمسش می کند بی آنکه به تصاحب خود درش آورد. آزادش می گذارد تا برود و بیاید. نگاهش می کند که دور می شود، با گام هایی چنان آهسته که مردنش شنیده نمی شود: ستایش آنچه ناچیز، تحسین آنچه ناتوانی است. عشق می آید، عشق می رود. همیشه هنگامی که خود می خواهد، نه آنگاه که ما می خواهیم.»
ستایش هیچ/کریستین بوبن/ ترجمه ی پیروز سیّار

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

بدون عنوان


چقدر می ترسم. از همه چیز می ترسم. از همه ی اتفاقایی که ممکنه بیفته. از اینکه پشیمون شم، پشیمون شی. از اینکه حواست بهم نباشه. حرفات یادت بره. یادت بره چقدر دوستم داری. یادت بره چقدر طول کشید تا اینطور شد. می ترسم برات معمولی بشم. به چشمت نیام یه روز. ولی چاره ای نیست. گاهی باید زندگی رو سپرد به دل... «اين‌ نيست‌ بلایی‌ كه‌ سپر داشته‌ باشد»

بهار 63


قسمت هایی از کتاب:
چه انتظاری داشتم. چرا دکتر دقیقن باید بفهمن چه مرگم است؟ این دلیل نمی شود که چون در دانشگاه یک نفر مثل خودش براساس کتابی که یک نفر مثل خود او نوشته و گفته که نشانه های مرض امثال من چیست او بتواند مرا درک کند.

من خیانت می کنم. به خودم خیانت می کنم، همه ی آدم ها خیانت می کنند بعد می گرندن برایش دلیل پیدا می کنند. اما من به سختی دلیل پیدا می کنم و به راحتی ردشان می کنم.

نمی دانم تو بودی، سما بود یا میترا. اما خیلی وحشتناک بود. مساله این بود که کسی کنارم نخوابیده بود. دستم را دراز کرده بودم تا کسی را در آغوش بگیرم. سیگار که تمام شد نمی دانستم چه کار باید بکنم. باید بروم توی رختخواب و سعی کنم دوباره بخوابم؟ سیگار دیگری آتش می زدم؟ می نشستم بو فراز و فرود موسیقی برامس گوش می دادم تا صبح شود؟ واقعن نمی دانستم چه کار باید بکنم.

بهار63، مجتبی پورمحسن، نشر چشمه، 2200 تومن

مادام لیپت


 تو زندگی چطور باید از دست مادام لیپت ها یا بدتر از اون خاطره ی مادام لیپت ها  خلاص شد؟ چطور باید جلوی مادام لیپت ها و خاطره شون تو ذهنمون بایستیم و حرف خودمون و بزنیم؟

مادام لیپت رئیس یتیمخانه ی ژان گریر تو کارتون و کتابه بابالنگ درازه

صندلی خالی


سوار اتوبوس شدم. قسمت زنونه پر بود و شلوغ. قسمت مردونه ردیف آخر و چندتا تک صندلی خالی بود. بی اراده از زیر میله رفتم قسمت مردونه و روی صندلی ردیف آخر نشستم. پیش خودم فکر می کردم حتمن این خانوما که دارن مثه کمپوت اونور له میشن روشون نشده بیان اینور میله و وقتی ببینن یه هم جنس شون اینور نشسته روی اونا هم باز میشه. ولی اشتباه می کردم. تا وقتی از اتوبوس پیاده شدم کمپوت خانوما فشرده تر شد ولی هیشکی اینور نیومد و صندلی کنار من تا لحظه ی پیاده شدنم خالی موند.   

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

گرگ، روباه، فرشته ی مهربون


چند شب پیش قصه ی «خروس زری پیرهن پری» رو به یاد بچگی گوش دادم.
 روباهه دمش درازه، حیله چی و حقه بازه،
تا چشم بهم بذاری، می بینی که سر نداری،
کله پا شدی تو ایوون، نه دل داری نه سنگدون
من موقع شنیدن قصه داشتم به این فکر می کردم که این قصه ها رو برا این برای بچه ها ساختن که بچه ها گول نخورن، که به هر کسی اعتماد نکنن، که هر حرفی رو باور نکنن ولی وقتی به خودم فکر می کردم می دیدم این قصه ها هیچوقت به اون هدفی که می خواستن نرسیدن چون من که گول خوردم حتمن بچه هایی مثه من هم زیاد بودن. فکر کنم آدم تو بچگی روباهه قصه رو به آدما تعمیم نمیده. یه اشکال دیگه هم اینه که تو قصه ها اونی که گول می زنه یا روباهه، یا گرگ یا گربه نره! با یه ظاهره تابلو و یه صدای بدجنس، با هیکل سیاه و چشمایی که کنارشون یه برقی می زنه از شرارت. ولی تو دنیای واقعی ظاهر آدما مثه روباه و گرگ نیست، گاهی روباه و گرگ ظاهرشون مثه نزدیکترین آدمای زندگیته، مثل کسایی که قراره بهشون اعتماد داشته باشی، گاهی اصلن معنی اتفاقایی رو که داره میفته نمی فهمی، گاهی خیلی بی دفاع تر از اونی که تو قصه ها می شه شنید. تو قصه ی خروس زری سه بار اومدن و نجاتش دادن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد، تو دنیای واقعی همون یه بارش می تونه برات خاطره ای بسازه که تا آخر عمرت یادت نره.
به هرحال اینجور که من فهمیدم قصه ها قرار نیست بچه ها رو نجات بدن، فقط قراره امید بدن و بگن دنیا جای قشنگیه، که  همیشه یکی به داد آدم می رسه یا آدم همیشه یه فرشته ی مهربون داره که مواظبشه و آخر قصه گرگ بد گنده شکمش پاره میشه و به سزای اعمالش می رسه. شایدم بد نباشه چون بچه ها تو بدترین لحظه های بچگیشون منتظرن یکی بیاد نجاتشون بده و مطمئنن که یکی میاد.
 سالها طول میکشه تا بچه ها بزرگ میشن و میفهمن فرشته ی مهربونی وجود نداشته و روباها وگرگای دنیای واقعی ممکنه هیچوقت به سزای هیچ چیز نرسن.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

بدون عنوان


بالاخره زندگی بدون «تو» رو یاد می گیرم عزیزم.
با اینکه مامان می گفت فقط مرگه که چاره نداره ولی من فکر می کنم زندگی پر از لحظه های بی چاره گیه.

خودکشی


کسی که خودکشی می کنه، روحش قبلن مرده. با خودکشی جسمش رو با روحش هماهنگ می کنه.

پیوست:شاید بهتر بود به جای اینکه بگن خودکشی گناهه می گفتن کاری نکنید که روحتون بمیره. انقدر که خودکشی قبح داره، هزار تا کاری که هر روز می کنیم و رفته رفته به مردن روحمون منجر میشه برامون قبح نداره. 

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

احتمالاً گم شده ام


چند شب پیش این کتاب منو با خودش برد. خیلی وقت بود از یه کتاب انقدر راضی نبودم. چقدر خوبه که این کتاب جایزه گرفته. چه خوبه که تو این مملکت همچین کتابی جایزه می گیره. چقدر خوبه که زن ها یه همچین داستان هایی می نویسن.

جمله هایی از کتاب:
کاش می شد گذشته را با یک نفس عمیق قورت داد و برای همیشه خوردش.

دکتر گفت: «نباید به گذشته فکر کنی».
نباید، نباید، بی خود نبود که کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم این دکترهای روانشناس یا فکر می کنند آدم هیچی نمی داند یا فکر می کنند اگر می داند خب پس باید کارهاش دست خودش باشد. مثلن اگر می دانی نباید این قدر به گذشته فکر کنی، فکر نکن دیگر، و اگر نمی دانی نباید این قدر به گذشته فکر کنی، بدان و فکر نکن دیگر. به همین راحتی. یکی نیست بگوید آقا من به گذشته فکر می کنم و می دانم نباید به گذشته فکر کنم و باز هم به گذشته فکر می کنم. ص25

می خواهم سرم را بیندازم پایین و فکر کنم از کی، از کی این چادر سیاه کلفت را سر کرده ام...به دکتر گفتم: «چهارم یا پنجم دبستان از وقتی شنیده بودم اگر یک تار موی زن را نامحرم ببیند توی جهنم به همان یک تار مو آویزان می شود...» ص27

انگار خوشحالم که بچه ام پسر است و دختر نیست. خوشحالم که نمی خواهد سیندرلا یا زیبای خفته باشد، نمی خواهد منتظر باشد تا شاهزاده ای روی اسب سفیدش بیاید و نجاتش بدهد. پسرم می خواهد پرواز کند و با قدرتش دنیا را از دست دشمن ها و آدم های بد نجات بدهد. ص36

خوشش می آید خودش را تکان بدهد و جیشش را به این ور و آنور بپاشد... فکر می کنم خب این اولین فایده ی پسر بودن است، این که هر جا جیشت بگیرد می توانی زیپ شلوارت را بکشی پایین و کارت را بکنی. حالا اگر دختر بود... ص67

مدت هاست که دیگر وقتی کسی کسی را ول می کند نمی توانم بگویم متاسفم ص78

احتمالاً گم شده ام- سارا سالار- نشر چشمه- 3500 تومان


۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

رفتارهای پرخطر...


یه مقاله ی جالب درباره ی رابطه ی صفت های شخصیتی و رفتارهای پرخطر ج.ن.س.ی خوندم. یه صفتی هست به نام «باز بودن در برابر تجربه» که آدمایی که این صفت رو دارن دنبال تجربه های جدید هستن و کنجکاون. مقاله پیش بینی کرده بود که این آدما احتمال بیشتری داره که رفتارهایی مثل استفاده نکردن از ک.ا.ن.د.م، بچه دار شدن در سن کم، و داشتن رابطه ی.. در سن کم رو داشته باشن اما جالبه که نتیجه کاملن برعکس از آب دراومده بود و آدم هایی که تفکرات سنتی تر و بسته تری داشتن بیشتر چنین رفتارهایی رو نشون داده بودن.

The utility of the Five Factor Model in understanding risky s.e.x.ual behavior
Joshua D. Miller *, Donald Lynam, Rick S. Zimmerman, T.K. Logan,
Carl Leukefeld, Richard Clayton
University of Kentucky, USA
Received 11 April 2002; received in revised form 1 April 2003; accepted 20 June 2003


نعمت حرف زدن


دوشب پیش با همکلاسیام شام رفته بودم بیرون. ظهرش انقدر وضع گلوم بدتر شده بود که به معنای واقعی کلمه صدام درنمیومد و به یه موجود صامت تبدیل شده بودم. غم منو گرفته بود که شب چجوری برم بیرون وقتی صدام درنمیاد! برام واقعن ناراحت کننده بود! خلاصه آخرش دو تا آمپول نوش جان کردم تا یه مقادیری صدام دراومد. انقد خوشحال شدم که می تونم حرف بزنم! جدن فهمیدم چقدر «حرف زدن» نعمت بزرگیه!
خدایا خیلی شکرت که من لال نیستم، جدی می گم!

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

Love or Lust


بعد اینهمه سال نمی تونم فرق بین عشق و شهوت رو تشخیص بدم. هر تئوریی درباره ی خودم و عشق و دنیا داشتم به فنا رفته کلن.

کتاب فروش


وقتی می رم کتابفروشی یا تو نمایشگاه کتاب، اون همه کتاب رو می بینم که خیلیاشون رو خیلی دوست دارم و برام مثل دوست های صمیمیم هستن، یا وقتی یه فروشنده ی کتاب رو می بینم که اکثر کتاب ها رو خونده و می تونه درباره شون برای آدم توضیح بده یا کتاب های خوب به آدم پیشنهاد بده، دلم می خواد کتاب فروش بشم یا یه انتشارات یا کتابفروشی داشته باشم یا یه همچین جاهایی کار کنم. یه جایی که همه ش سروکارم با کتاب و حرف زدن درباره ی کتاب و دیدن آدمای کتابخون باشه. یه بار این حرف و به مامان زدم، خندید و گفت: تو باید کتاب بنویسی نه اینکه بفروشی! خودم فکر می کنم درآمدش کم باشه وگرنه حتمن به عنوان هدف درنظر می گرفتمش. شاید هم دارم با سرنوشت مبارزه می کنم طبق معمول! ولی فکر کنم یه روز یه کتاب فروشی بزنم یه کافی شاپ هم کنارش برای همه ی عشق کتاب ها.

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

سلام رابین


وسط غصه گرفتنم برای کنفرانس فردا و قتی که هنوز یکدونه اسلاید هم درست نکردم، زنگ می زنی و یک ساعت حرف می زنیم. حرف هایی که آدمایی تو پوزیشن من و تو نباید بزنن ولی هردومون عین خیالمون نیست.
 اینجوری سلام می کنی: «سلام رابین».

وداع با سارتر


جلوی خودمو نتونستم بگیرم و این کتاب رو شروع نکنم. من کلن خیلی به رابطه ی دوبوار و سارتر علاقه دارم. یه ارتباط پر از آزادی، فهم متقابل، علایق مشترک و در عین حال پر از استقلال و حفظ فردیت.
سیمون دوبوار: آیا بعضی از ارزیابی ها خوانندگان به شما ایده داده اند یا مانع کار شما شده اند؟آیا نظرشان بر روند نوشته های شما تاثیر داشته است؟
سارتر: نه فکر نمی کنم، یک خواننده ی ممتاز داشتم که شما بودید. وقتی می گفتید که «با این اثر، من موافقم» دیگر خیالم راحت می شد و کتاب را چاپ می کردم و مهم نبود منتقدان چه بگویند. شما به من اعتماد به نفس می دادید، اگر تنها بودم این اعتماد به نفس را نداشتم.
دوبوار: می شود گفت که  خواننده است که به صورتی، حقیقت متن را شکل می دهد.
سارتر: اما من خواننده را نمی شناختم، با اینکه منتقدان بودند و من از آنان توقع نداشتم. فقط شما بودید: اگر به نظر شما چیزی خوب می آمد من خیالم راحت بود و اگر منتقدان چیزی رو بد می دانستند فکر می کردم که آنها ابله اند و بس.

وداع با سارتر- سیمون دوبوار-ترجمه ی حامد فولادوند-نشر جامی- 10500 تومان

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

بدون عنوان


«خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست»
(احسان خواجه امیری)

مملکتی که نداریم


دوباره یه هواپیما افتاد و دوباره آب از آب تکون نخورد.حتی نمی تونم بنویسم مملکته داریم، چون انگار نداریم. 

در آرزوی زمان از دست نرفته!


خیلی سخته که رفته باشی چندتا کتاب خوب که دوست داری بخونیشون خریده باشی ولی هم امتحان داشته باشی هم برا پروپوزالت هیچ کار نکرده باشی هم خاله ات ازت خواسته باشه زودتر داستانش و بخونی. بدی قضیه اینجاس که آخرش نه درس خوندی، نه مقاله هاتو خوندی نه کتاب خاله اتو و بدتر از همه نه اون کتابا رو که دوست داری بخونی! هرچیم فکر میکنی که پس داشتی چیکار میکردی که به هیچ کاری نرسیدی یادت نمیاد!

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

درس های من


تو خرت و پرتام یه دفترچه ی کوچیک پیدا کردم که مال سال 84و85 بود. یه جاش از خودم چهارتا سوال پرسیده بودم و جواب داده بودم. احتمالن از روی یه کتاب یا مجله باید این سوال ها رو پیدا کرده باشم. نشستم و سوال ها رو دوباره از خودم پرسیدم و ورژن سال 89 رو نوشتم. اما در کل خودمو نسبت به 5سال پیش که مقایسه می کنم می بینم با خودم راحت ترم، زندگی رو راحت تر می گیرم و بیشتر به خودم مطمئنم. تو این سال ها درس های دیگه ای از زندگی گرفتم، مثلن اینکه باید آگاهانه ساده بود و احمق نبود، گرچه ضربه هایی که می خوری باعث می شه اینا رو بفهمی. بعضیا هم گرگ بودن رو انتخاب می کنن اما انتخاب من اینه که بتونم گرگ باشم، اما نباشم. همه ی اهمیت قضیه تو «آگاهانه» بودنشه و گر نه همه مون یه زمانی به طور ناآگاه ساده بودیم.
درس های دیگه ام یه جورایی برمی گردن به همین درس. مثل اعتماد نکردن، دیر اعتماد کردن و مهمتر از همه این که همیشه به خاطر بسپرم همه ی ما آدم هستیم و آدم یعنی «کسی که اشتباه می کنه» و البته حق داره که اشتباه کنه. یاد گرفتم هیچ کس رو بزرگ نکنم، تقدیس نکنم، که این کار اول همه بدبختی هاست. یاد گرفتم بزرگترین آدم ها هم ممکنه درون شکننده ای داشته باشن. آدم هایی که فوق العاده به نظر می رسن ممکنه گذشته ی کثیفی داشته باشن. هر آدمی ممکنه باور نکردنی ترین داستان ها رو برای تعریف کردن داشته باشه. بعضی از این درس ها رو نه از دیگران، که از عمیق تر نگاه کردن به درون خودم یاد گرفتم. و یه درس مهم، دوست داشتن و احساسات بی جایگزین ترین قسمته آدم بودنه. ارتباط هایی که با هر آدمی داریم تکرار نشدنی ان.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند


کتاب «دربهشت پنج نفر منتظر شما هستند» الان تموم شد. کتاب رو که بستم حس خیلی خوبی داشتم. وقتی کتاب رو می خوندم من هم دنبال پنج نفر خودم می گشتم یا به این فکر می کردم که جزء پنج نفر چه کسانی هستم. گاهی انگار نمی دونیم چرا جایی هستیم اما در حقیقت یه دلیلی براش وجود داره، دلیلی که ما ازش بی خبریم. ما همه به هم مربوطیم. جالبه که این دوکتاب آخری که خوندم یعنی «در بهشت...» و «انگار گفته بودی لیلی» هر دو این حس رو در من به وجود آوردن که ما به هم مربوطیم و نمی تونیم این پیوند رو ندیده بگیریم.
جمله هایی از کتاب:
«بزرگترین هدیه ای که خدا می تواند به تو بدهد این است:  درک آنچه در زندگی ات گذشته. تا زندگی ات برایت توجیه شود. این همان آرامشی است که دنبالش بودی»
«مطرود که باشی حتی سنگی که به طرفت می اندازند می تواند دلت را شاد کند»
«هیچ عمری هدر نمی رود، تنها زمانی که هدر می دهیم، زمانی است که فکر می کنیم تنهاییم»
«قرن ها بشر شجاعت را با برداشتن سلاح و بزدلی را با زمین گذاشتن سلاح یکی گرفته است»
«هرکس بر دیگری تاثیر می گذارد، و او هم بر دیگری، و دنیا پر از داستان است، و لی همه ی داستان ها یکی است»
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند، میچ البوم،ترجمه پاملا یوخانیان، نشر کاروان، چاپ 88، 2800 تومن