۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

روانشناس لازم


من با اینکه روانشناسی خوانده ام و می خوانم و اعتقاد دارم آدم ها تا پای مرگ هم باید روی خودشان کار کنند اما به روانشناسان و مشاوران وطنی خیلی بی اعتقادم، هرچه هم بیشتر می گذرد، هرچه می خواهم اینطور نباشم بدتر می شود. تقصیر من نیست واقعن، تحصیل در دانشکده ی روانشناسی و حشر و نشر با اساتید مختلف که هر کدام کلینیکی هم برای خودشان دارند و نهایتاً مراجعه به روانشناس بعد از کلی جستجو من را ناامیدتر کرده است.
روانشناسان ما به جای حرف زدن با علم شان، با اعتقاداتشان حرف می زنند، با باید نبایدهای جامعه، نه علم روانشناسی. بعضیشان بدتر از مادربزرگت برایت نسخه می پیچند. قضاوت می کنند ناجور. تعمیم می دهند وحشتناک. دخترها، پسرها، مردها، زن ها...
حالا من مانده ام آدم اینجا «روانشناس لازم» شده باشد باید چه خاکی بر سر کند احیانن.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

بارون


بارون میاد. دعا کرده بودم قبل از اینکه برگردم شهرستان، تهران بارون بیاد؛ چه دعای خوبی کردم!

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

آغوش سرد


دیشب توی قطار یکی از خانوم ها که همسن و سال خودم بود از دختری تعریف می کرد، باز هم همسن و سال ما که سوار یک تاکسی زرد شده بود. راننده یک سرباز را هم سوار کرده بود. راننده و سرباز بین راه شروع به آزار دختر می کنند و می خواستند به او تجاوز کنند. دختر خودش را از ماشین به بیرون پرت می کند یا پرتش می کنند. به هر حال  به خیر می گذرد گرچه انقدر وحشیانه رفتار کرده بودند که کبودی هایی بر روی بدن دخترک به جا بماند. تا اینجای قضیه ناراحت شده ام اما برایم چیز جدیدی نیست. چیزی که خیلی بیشتر ناراحتم می کند این است که نامزد دخترک مدتی نمی خواهد او را ببیند و نمی تواند با خودش کنار بیاد که دخترک را ببیند یا نه. این هم البته نباید برایم عجیب باشد اما نمی توانم هضمش کنم. فکر می کنم همچین اتقاقی در جامعه ی بی در و پیکر ما برای هر زنی ممکن است بیفتد. اتفاق بدی هم هست، انقدر بد هست که از درون خرد بشوی. بعد نزدیکترین کس آدم ول کند برود به خاطر چیزی که تقصیر تو نیست؟ پس این نزدیکترین کس اصلاً به چه درد می خورد؟ اصلاً نباشد بهتر نیست؟ بودنش انگار یک احساس گناه بی دلیل به آدم می دهد. انگار بیشتر خرد می شوی. بیشتر احساس تنهایی می کنی و فکر می کنی گرمترین آغوش ها هم برایت سرد است.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

حافظ


دور است سر آب از این بادیه هشدار        تا غول بیابان نفریبد به سرابت

وطن واقعی آدمی

چیزی توی آدم های اطرافم هست که باعث می شه بارها خدا رو به خاطرش شکر کنم. من خیلی سپاسگزارم به خاطر بودن این آدم ها در کنار خودم. به خاطر مهربونیاشون، معرفتشون، دوستیشون و بودنشون. من تو زندگیم هدایای زیادی از خدا گرفتم اما مهمترین این هدایا اول خانواده ام و بعد دوستام بودن. احساس می کنم همیشه راهی برای من باز بوده تا با آدم هایی آشنا بشم که خیلی دوست داشتنی و درست بودن. آدم هایی که هنوز براشون درست و غلطی وجود داره و هنوز به انسانیت و عمق زندگی فکر می کنند.
 خدایا خیلی ازت ممنونم به خاطر تک تک این آدم ها.
بورخس گفته: «اگرچه هرکس جایی را از آن خود می داند و می گوید من آنجا زندگی کرده ام، اما حقیقتاً منظور از موطن، حلقه ی کوچک دوستانی است که انس و الفت میانشان تعیین کننده ی موطن واقعی آدمیست.»

ازدواج

این چه چیزی در منه که وقتی خبر ازدواج دوستِ دخترم رو می شنوم به جای اینکه براش خوشحال بشم براش غصه می خورم و نمی فهمم چرا. مامانم می گه این یه چیزی در درونته که ازدواج رو ناراحت کننده می دونه. فکر می کنم درست می گه. گرچه ترجیح می دادم اینطور نباشه. برای پسرا ناراحت نمیشم این حس رو فقط درباره ی دخترا دارم.

سوربز

از اینکه ماریو بارگاس یوسا نوبل ادبیات رو گرفت خیلی خوشحال شدم. برای خودم هم عجیب بود که انقدر خوشحال بشم چون این چیزا هیچوقت برام مهم نبوده. این تاثیر کتاب «سوربز»ه.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

سخن هفته

«ما به همان اندازه که اکراه داریم کمبودها و ضعف های خود را ببینیم همان اندازه هم از دیدن خوبی ها و خردمندی های خود سرباز می زنیم.»
زن درون-رابرت جانسون

اساتید ما

تو جلسه دفاع یکی از بچه ها یه دوست رو بعد از چند ماه دیدم. دلم براش تنگ شده بود. می گفت از تابستون رفته پیش یه روانپزشک و داره باهاش کار می کنه. برای خودش کارت ویزیت چاپ نکرده بود. می گفت اگه اساتید بفهمن برای هیئت علمی شدن جلو پاش سنگ اندازی می کنن.
این خیلی ناراحت کننده است که ما تو دانشکده مون نمی تونیم رو استادها حساب کنیم که هیچ، تازه باید از سنگ اندازی ها و کاسب کاری هاشون هم بترسیم. یه دانشجو اینجا حتی روی راهنمایی اساتید هم نمی تونه حساب کنه.


مهر

سرم شلوغ شد یهویی. دانشگاه و یه عالمه کار و تنبلیایه من.