۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه

ویران می آیی


کتاب «ویران می آیی» رو که می خوندم اشک امونم نمی داد. کتاب به نظرم اما گریه نداشت. فکر می کنم به خاطر این بود که من ویران شده بودم، ویرانِ تو...

بدون عنوان


خیلی وقته چیزی ننوشتم انگار. خوب ناراحتم از این اوضاع دست و دلم به نوشتن نمیره. این چه وضعیه آخه! هم کتاب خوب خوندم هم فیلم خوب دیدم هم لحظه های خوب داشتم که بشه درباره شون نوشت. لحظه های بد هم داشتم که دلم خواسته بنویسمشون. فقط وقتی اوضاع وبلاگستان و نت اینجوریه ترجیح میدم برم تو دفترچه خاطراتم چیز بنویسم! شایدم بهتر باشه برم یه خونه ی جدید پیدا کنم یا مثه خیلیای دیگه همین جا بمونم و سنگر و حفظ کنم. آخه جدن مملکته داریم!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

بهشت شاید...


دارم به این فکر می کنم که اگه یه روز آدما آزاد باشن، فقر نباشه، مردم خوشبخت باشن، کسی دروغ نگه، کسی حق کسی رو نخوره، ظلم نباشه، تبعیض نباشه، فساد نباشه... من به چی فکر می کنم! یا قراره چه جوری مفید باشم. به زندگیم چه جوری معنا بدم. یادمه یه بار با یه پسر کانادایی چت می کردم، نتونست هیچ مشکلی از کشورش دربیاره غیر از اینکه زندگی اینجا کسل کننده است! البته همیشه آدما به کمک هم نیاز دارن، همیشه میشه بهم کمک کنیم، همدیگه رو دوست داشته باشیم، همدیگه رو بشناسیم، از هم چیزای جدید یاد بگیریم، همدیگه رو شگفت زده کنیم.
آره! الان فکر می کنم فکرم اشتباه باشه. بهترین لحظه های زندگیم وقتایی بوده که کسی رو خیلی دوست داشتم، کسی منو خیلی می شناخته و دوستم داشته، به کسی آرامش دادم، کسی بدون اینکه درباره ام قضاوت کنه به حرفام گوش داده و آرومم کرده، به کسی واقعن اعتماد کردم، با کسی واقعن احساس امنیت کردم، وقتایی که با کسی به اوج فهمیدن رسیدم انگار لحظات اون رو من گذروندم و لحظات من رو اون گذرونده. و وقتایی که خودم بودم، وقتایی که از درون رها بودم، وقتایی که از ته دلم خندیدم، یا تو بغل کسی گریه کردم، وقتایی که به هیچی غیر از «در لحظه شاد بودن» اهمیت ندادم، وقتایی که هر چی تو سرم بوده گفتم و بلند بلند خندیدم. فکر کردن به رنج ها وظلم ها جزو بدترین لحظه های زندگیم بودن. چرا بدترین لحظه ها باید به زندگی معنا بدن؟ شاید چون می خوام تغییرشون بدم و به بهترین لحظه ها تبدیلشون کنم.
 زندگی توی بهشت هم می تونه با معنا باشه. قبلن همه ش فکر می کردم بهشت باید جای کسل کننده ای باشه ولی الان در همین لحظه فکر می کنم بهشت جای همچین بدی هم نیست، گرچه هنوز فکر می کنم تو یه چیزهاییش باید تجدید نظر بشه!
شایدم بهشت، درون آزاد، به آرامش رسیده و عاشق آدما باشه و پر باشه از لحظه هایی که در گذشته ازشون لذت بردیم و تکرار هزار باره ی اون لحظات.

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

کتاب‌های عاشقانه


انگار همه کم کم دارن میرن تو فکر ولنتاین. کتابخون ها هم با کتاب به استقبالش می رن. این و این رو خوندم و هوس کردم منم یه پست بذارم. خودم الان دارم فکر می کنم چه کتابایی از بین کتاب هایی که خوندم عاشقانه بودن یا حداقل به اعماق احساساتم دسترسی پیدا کردم. کتاب های عاشقانه برای من این ها هستن یا حداقل الان به ذهنم می رسن:
 «شازده کوچولو» از سنت اگزوپری
 «فراتر از بودن» از کریستین بوبن
همین طور «ستایش هیچ» از بوبن با ترجمه ی پیروز سیار
«و حتی یک کلمه هم نگفت» از هاینریش بل
 «عقاید یک دلقک» شاید یه کتاب عاشقانه نباشه اما چون من رو یاد عشقم می ندازه برام عاشقانه است و همین طور «ساندیتون» از جین آستین

«عشق آنچه را دوست می دارد تیره نمی سازد چون در پی تصاحبش نیست. لمسش می کند بی آنکه به تصاحب خود درش آورد. آزادش می گذارد تا برود و بیاید. نگاهش می کند که دور می شود، با گام هایی چنان آهسته که مردنش شنیده نمی شود: ستایش آنچه ناچیز، تحسین آنچه ناتوانی است. عشق می آید، عشق می رود. همیشه هنگامی که خود می خواهد، نه آنگاه که ما می خواهیم.»
ستایش هیچ/کریستین بوبن/ ترجمه ی پیروز سیّار

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

بدون عنوان


چقدر می ترسم. از همه چیز می ترسم. از همه ی اتفاقایی که ممکنه بیفته. از اینکه پشیمون شم، پشیمون شی. از اینکه حواست بهم نباشه. حرفات یادت بره. یادت بره چقدر دوستم داری. یادت بره چقدر طول کشید تا اینطور شد. می ترسم برات معمولی بشم. به چشمت نیام یه روز. ولی چاره ای نیست. گاهی باید زندگی رو سپرد به دل... «اين‌ نيست‌ بلایی‌ كه‌ سپر داشته‌ باشد»

بهار 63


قسمت هایی از کتاب:
چه انتظاری داشتم. چرا دکتر دقیقن باید بفهمن چه مرگم است؟ این دلیل نمی شود که چون در دانشگاه یک نفر مثل خودش براساس کتابی که یک نفر مثل خود او نوشته و گفته که نشانه های مرض امثال من چیست او بتواند مرا درک کند.

من خیانت می کنم. به خودم خیانت می کنم، همه ی آدم ها خیانت می کنند بعد می گرندن برایش دلیل پیدا می کنند. اما من به سختی دلیل پیدا می کنم و به راحتی ردشان می کنم.

نمی دانم تو بودی، سما بود یا میترا. اما خیلی وحشتناک بود. مساله این بود که کسی کنارم نخوابیده بود. دستم را دراز کرده بودم تا کسی را در آغوش بگیرم. سیگار که تمام شد نمی دانستم چه کار باید بکنم. باید بروم توی رختخواب و سعی کنم دوباره بخوابم؟ سیگار دیگری آتش می زدم؟ می نشستم بو فراز و فرود موسیقی برامس گوش می دادم تا صبح شود؟ واقعن نمی دانستم چه کار باید بکنم.

بهار63، مجتبی پورمحسن، نشر چشمه، 2200 تومن

مادام لیپت


 تو زندگی چطور باید از دست مادام لیپت ها یا بدتر از اون خاطره ی مادام لیپت ها  خلاص شد؟ چطور باید جلوی مادام لیپت ها و خاطره شون تو ذهنمون بایستیم و حرف خودمون و بزنیم؟

مادام لیپت رئیس یتیمخانه ی ژان گریر تو کارتون و کتابه بابالنگ درازه

صندلی خالی


سوار اتوبوس شدم. قسمت زنونه پر بود و شلوغ. قسمت مردونه ردیف آخر و چندتا تک صندلی خالی بود. بی اراده از زیر میله رفتم قسمت مردونه و روی صندلی ردیف آخر نشستم. پیش خودم فکر می کردم حتمن این خانوما که دارن مثه کمپوت اونور له میشن روشون نشده بیان اینور میله و وقتی ببینن یه هم جنس شون اینور نشسته روی اونا هم باز میشه. ولی اشتباه می کردم. تا وقتی از اتوبوس پیاده شدم کمپوت خانوما فشرده تر شد ولی هیشکی اینور نیومد و صندلی کنار من تا لحظه ی پیاده شدنم خالی موند.