۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

دخترک


امروز یه دختر بچه دیدم.خیلی راحت بود و خیلی خوشحال به نظر می رسید. تو ایستگاه راه آهن بودیم. تو مدتی که منتظر بودیم قبل سوار شدن تقریبن با همه ی بچه هایی که تو ایستگاه بودن دوست شد. چی میشه که بچه ای اینطور میشه؟ مامانش آدم راحتی بود. حواسش خیلی به بچه بود ولی آزادی بچه رو نمی گرفت و از دور حواسش بود. مادرش اعتماد هم می کرد به مردم، وسایلش رو سپرد به ما و رفت آب معدنی گرفت. اول آب معدنی رو داد به دخترش و ازش خواست درش رو باز کنه. دخترک دو سال و نیمه بود حدودن. دخترک بطری رو به سمت مامانش گرفت که یعنی اون بازش کنه، مامانش گفت: سعی کن، می تونی. من و دوستم داشتیم به این فکر می کردیم اگه ما بودیم از اول آب رو می گرفتیم و خودمون درش رو برای بچه باز می کردیم! یه ذره که دخترک تلاش کرد آب رو گرفت و براش باز کرد. وقتی دخترک  داشت آب می خورد یه مقدار روی دامنش ریخت، به مامانش با ناراحتی نگاه کرد، مامانش با یه نگاه مطمئنی بهش گفت: «اشکال نداره مامان جان. عیب نداره». ما تقریبن فهمیدیم چرا دخترک انقدر راحت و خوشحال بود و آزاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر