۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

گرگ، روباه، فرشته ی مهربون


چند شب پیش قصه ی «خروس زری پیرهن پری» رو به یاد بچگی گوش دادم.
 روباهه دمش درازه، حیله چی و حقه بازه،
تا چشم بهم بذاری، می بینی که سر نداری،
کله پا شدی تو ایوون، نه دل داری نه سنگدون
من موقع شنیدن قصه داشتم به این فکر می کردم که این قصه ها رو برا این برای بچه ها ساختن که بچه ها گول نخورن، که به هر کسی اعتماد نکنن، که هر حرفی رو باور نکنن ولی وقتی به خودم فکر می کردم می دیدم این قصه ها هیچوقت به اون هدفی که می خواستن نرسیدن چون من که گول خوردم حتمن بچه هایی مثه من هم زیاد بودن. فکر کنم آدم تو بچگی روباهه قصه رو به آدما تعمیم نمیده. یه اشکال دیگه هم اینه که تو قصه ها اونی که گول می زنه یا روباهه، یا گرگ یا گربه نره! با یه ظاهره تابلو و یه صدای بدجنس، با هیکل سیاه و چشمایی که کنارشون یه برقی می زنه از شرارت. ولی تو دنیای واقعی ظاهر آدما مثه روباه و گرگ نیست، گاهی روباه و گرگ ظاهرشون مثه نزدیکترین آدمای زندگیته، مثل کسایی که قراره بهشون اعتماد داشته باشی، گاهی اصلن معنی اتفاقایی رو که داره میفته نمی فهمی، گاهی خیلی بی دفاع تر از اونی که تو قصه ها می شه شنید. تو قصه ی خروس زری سه بار اومدن و نجاتش دادن و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد، تو دنیای واقعی همون یه بارش می تونه برات خاطره ای بسازه که تا آخر عمرت یادت نره.
به هرحال اینجور که من فهمیدم قصه ها قرار نیست بچه ها رو نجات بدن، فقط قراره امید بدن و بگن دنیا جای قشنگیه، که  همیشه یکی به داد آدم می رسه یا آدم همیشه یه فرشته ی مهربون داره که مواظبشه و آخر قصه گرگ بد گنده شکمش پاره میشه و به سزای اعمالش می رسه. شایدم بد نباشه چون بچه ها تو بدترین لحظه های بچگیشون منتظرن یکی بیاد نجاتشون بده و مطمئنن که یکی میاد.
 سالها طول میکشه تا بچه ها بزرگ میشن و میفهمن فرشته ی مهربونی وجود نداشته و روباها وگرگای دنیای واقعی ممکنه هیچوقت به سزای هیچ چیز نرسن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر