۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

بدون عنوان


خاله ی من یه مجرده 54 ساله است. چند روز پیش رفته بود از یه فروشگاه تو محله ی خودمون خرید کنه. ماشین شو پارک میکنه جلوی یه مغازه. داشته برمی گشته سمت ماشین که صاحب مغازه که نمی دونسته خانمی که داره می آد سمتش صاحب ماشینه برف پا کن ماشین رو می کنه و می شکنه! خلاصه خاله ی منم میره و بین شون جر و بحث می شه. توی دعوا هیچ زنی حضور نداشته. چندتا از مردها ازش دفاع می کنن و هی ازش می پرسن خانوم پس شوهرت کجاس. خاله ی من نمی گه مجرده، می گه شوهرش ماموریته. می پرسن به بچه ها زنگ بزنین لااقل، می گه نمی خوام نگرانشون کنم. میرن کلانتری و باز اونجا می پرسن پس آقاتون کجاس، باز می گه ماموریته. خلاصه با ترس و لرز و حمایت چندتا از مردهای محل حقش و می گیره. اومده خونه به من میگه شوهر کن که اینجوری نشی، اینجا آدم به مرد نیاز داره. من فکر می کنم به سایه ی یه مرد بالای سر همه ی زن های شهر. یه مرد برای همه ی زن ها کافیه دیگه، نه؟
چقدر تحقیرآمیزه هم برای زن ها و هم برای مردها. زن هایی که گاهی به خاطر فشار جامعه پس مونده های یه مرد رو قبول می کنن و مردهایی که  نه به خاطر خودشون بلکه فقط به خاطر امتیاز مرد بودن انتخاب می شن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر