۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

کتاب فروش


وقتی می رم کتابفروشی یا تو نمایشگاه کتاب، اون همه کتاب رو می بینم که خیلیاشون رو خیلی دوست دارم و برام مثل دوست های صمیمیم هستن، یا وقتی یه فروشنده ی کتاب رو می بینم که اکثر کتاب ها رو خونده و می تونه درباره شون برای آدم توضیح بده یا کتاب های خوب به آدم پیشنهاد بده، دلم می خواد کتاب فروش بشم یا یه انتشارات یا کتابفروشی داشته باشم یا یه همچین جاهایی کار کنم. یه جایی که همه ش سروکارم با کتاب و حرف زدن درباره ی کتاب و دیدن آدمای کتابخون باشه. یه بار این حرف و به مامان زدم، خندید و گفت: تو باید کتاب بنویسی نه اینکه بفروشی! خودم فکر می کنم درآمدش کم باشه وگرنه حتمن به عنوان هدف درنظر می گرفتمش. شاید هم دارم با سرنوشت مبارزه می کنم طبق معمول! ولی فکر کنم یه روز یه کتاب فروشی بزنم یه کافی شاپ هم کنارش برای همه ی عشق کتاب ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر