۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

نعمت حرف زدن


دوشب پیش با همکلاسیام شام رفته بودم بیرون. ظهرش انقدر وضع گلوم بدتر شده بود که به معنای واقعی کلمه صدام درنمیومد و به یه موجود صامت تبدیل شده بودم. غم منو گرفته بود که شب چجوری برم بیرون وقتی صدام درنمیاد! برام واقعن ناراحت کننده بود! خلاصه آخرش دو تا آمپول نوش جان کردم تا یه مقادیری صدام دراومد. انقد خوشحال شدم که می تونم حرف بزنم! جدن فهمیدم چقدر «حرف زدن» نعمت بزرگیه!
خدایا خیلی شکرت که من لال نیستم، جدی می گم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر