۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

صندلی خالی


سوار اتوبوس شدم. قسمت زنونه پر بود و شلوغ. قسمت مردونه ردیف آخر و چندتا تک صندلی خالی بود. بی اراده از زیر میله رفتم قسمت مردونه و روی صندلی ردیف آخر نشستم. پیش خودم فکر می کردم حتمن این خانوما که دارن مثه کمپوت اونور له میشن روشون نشده بیان اینور میله و وقتی ببینن یه هم جنس شون اینور نشسته روی اونا هم باز میشه. ولی اشتباه می کردم. تا وقتی از اتوبوس پیاده شدم کمپوت خانوما فشرده تر شد ولی هیشکی اینور نیومد و صندلی کنار من تا لحظه ی پیاده شدنم خالی موند.   

۱ نظر:

  1. داستان ساده و سر راستي بود
    ولي واقعا لذت بردم
    از اين ساختار شكني
    البته ممكنه هميشه به اين راحتي نباشه
    بعضي وقتها واكنش نشون ميدن بهتون
    مخصوصا توي جوامع سنتي مثل جامعه ما
    اين پست شما توي زير لايه هاي خودش معاني بزرگ و خوبي داره

    پاسخحذف